لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه
|
آسمان دلم تیره و تار؛سرد و بی روح شده.....حال و هوایم ابریست،قلبم در انتظار بارانیست تا نمک های روی زخم هایش را بشوید.... این حرفهای تکراری شده تمام زندگیم: که د ل ت ن گ م ....که د ل خ س ت ه ا م ...
دنیا بر دوش هایم سنگینی میکند...چه سنگینی کمر شکنی....شاید امروز بیش از هر وقت دیگر نیاز دارمت ، بی نیاز من...بگذار خودم را در آغوشت رها کنم؛ سر بر شانه هایت بگذارم و از اعماق وجودم فریاد بزنم نامت را؛دردم را ، تنهاییم را،کوچکیم را....دلم میخواهد درست مثل بچه ها سر بر پایت بگذارم و تو نوازشم کنی و من بی خیال دنیا ، با یک معصومیت کودکانه به خواب فرو روم...و آرامشی از جنس تو تمام وجودم را پر کند زیبای من....پروردگارمن....
پناه همیشگی ام ...دلم را دریاب....با خودم که فکر میکنم میبینم من لیاقت نگه داشتن گوهر مقدسی به نام «دل» را ندارم...که اگر داشتم نمیگذاشتم دنیا بادلم اینکار هارا بکند...که دلم سنگ شود و سیاه و شکسته......پس خدای من ، دلکم را به تو میسپارم ...برای همیشه....
* * * * * * *
هنوز حرف های ناگفته ام بسیار است ...کسی چه میداند...شاید سرنوشت این حرفهاست که ناگفته بمانند و برای همیشه در این زندان دل محبوس باشند...یا گهگاهی بغض شوند و اشک ....وبشوند مهمان گونه های تبدارم....
پ.ن: میخواهم بنویسم....اما نه استعداد نوشتن دارم و نه حال بازی با واژه ها و سخن گفتن در پشت پرده ی ابهامات و کنایه ها و استعارات....فقط میخواهم آسوده از تمامی تکلف ها حرف های دلم را فریاد بزنم....ومیدانم که کسی جز خدا گوشی برای شنیدن حرف هایم ندارد....